خدایا تمام خنده های تلخ امروزم را می دهم یکی از آن گریه های شیرین کودکیم را پس بده
...بہ ڪسے توجہ نمے ڪنہ
...از ڪسے خجالت نمے ڪشہ
...مے باره و مے باره و
...اینقدر مے باره تا آبے شہ
...آفتابے شہ
...ڪاش
...ڪاش مے شد مثل آسموטּ بود
...ڪاش مے شد وقتے دلت گرفت اونقدرببارے تا بالاخره آفتابے شے
بعدش هم انگار نہ انگار ڪہ بارشے بوده
...درد مرا شمعـــــــــی می فهمد ،که برای دیدن یـــــــک چیز دیگــــر ...آتشـــــــــش زدنــــد
یــک لبخنـــدم را بسته بندی کرده ام
...برای روزی که اتفاقی تـــو را می بینم
آنقدر تمـــــــــیز میخندم
...که به خوشبختــــی ام حســــادت کنـــی
و من در جیب هـــایــــم
دست های خالـــی ام را فریب دهـــم
...که امن ترین جای دنیـــا را انتخاب کرده انــد
... بعضی وقتا هست که دوس داری کنارت باشه
... محکم بغلت کنه
... بذاره اشک بریزی راحت شی
“بعد آروم تو گوشت بگه: ” دیوونه من که باهاتم
... چقـــدر کم توقع شده ام
،نه آغوشت را می خواهـــم
نه یک بوســـه
... نه حتـــی بودنت را
... همیـــن که بیایــی و از کنـــارم رد شوی کافی است
مرا به آرامش می رسانــد حتــی
... اصطکــاک سایه هایمـــان
...دلم درد میکنـــــــــــــــــــــــــــــــــــد
...انگــــــــــــــــــــــار
...خام بودنــــــــــــــــــــــــــــد
!...خیال هایی که به خوردم داده بــــــــــــــــــــــــــــــــودی
!!گاهــی فکـر میکنم کــار تـــو “ســـــخــــت تر” از مـــن است
...مـن یـــــک دنـــیا دوستت دارم
...و تو زیر بـار این همــــه عشـــــق قــــد خـم نمیکنی